شعر

انجمن شاعران حسابدار

شعر

انجمن شاعران حسابدار

پیشدستی گل سرخ

با کفش آمدم تو. وسط هال جفتشان کردم و نشستم روی زمین. رو به روی هیکل چاق زنش. نگاهش روی صورتم می چرخید. اما از گردن پایین تر نمی رفت. موهای کوتاهش دور تا دور صورتش را قاب گرفته بود. هیچی نگفته بود. حتی وقتی پرسیدم: خودش کجاس؟ هم حرفی نزد. فقط دامنش را طوری روی زانوهایش مرتب کرد که مچ پاهایش پوشیده شود.

" لنگ ظهره. می خوای ناهارو در خدمت ما باشی؟"

بازوی چپش را ماساژ داد. چشم هایش پف داشتند.

" به قیافه ت نمیاد زیاد زرنگ باشی. خودش بندو آب داد. نه؟"

دراز کشیدم جلوی تلویزیون. شبکه ها را تند تند عوض کردم. روی کانال برفکی نگه داشتم و صدایش را تا ته زیاد کردم. نیم چرخی زدم سمتش: معلومه بیخوابی کشیدیا!

تلویزیون را خاموش کردم: می گ گ گ گم... معلومه بیخوابی کشیدیا!

باز هم حرف نزد.

"شایدم نشستی واسه شوهر جونت آبغوره گرفتی. ها؟"

بلند شد. رفت سمت اتاق خواب. انگار یک جفت مشک پر آب بسته باشند به پهلوهاش. راه که می رفت مشک ها زیر بلوزش به تقلا می افتادند و این طرف و آن طرف سر می خوردند.

در اتاق را باز نکرده بود که داد زدم: مهناز جون! این مهره های روتختیت خیلی اذیتم می کرد. شبا می رفت تو چش و چالم. عوضش کن تو رو خدا!"

دستش روی دستگیره ی در اتاق خواب ماند. مکث کرد اما برنگشت نگاهم کند تا ببیند که یکی از غنچه های رز مصنوعی را از گلدان روی میز کنده ام و گذاشته ام گوشه ی روسریم.

دلم می خواست حرف بزند. بدوبیراه بگوید تا جوابش را بدهم و هرچه فحش بلدم بارش کنم و آخرش بگویم: سیر شدی جونم؟

بدون این که حرفی بزند در اتاق را چهار طاق باز کرد و عقب ایستاد. سیبیل توی چارچوب در ظاهر شد. از جلوی زنش رد شد و آمد بیرون. سفیدی موهای روی شقیقه اش را تازه می دیدم. از جا پریدم و دویدم سمتش. دستم را حلقه کردم دور دستش:" خونه بودی و صدات در نمیومد سیبیل جون؟" زنش همان وسط ایستاده بود و ردیف مهره های سرتاسری رو تختی را نگاه می کرد.

دستش را از دستم بیرون کشید: لا اله الا الله!

" چیه؟ چشمت به زنت افتاده واسه ما عربی پخش می کنی."

دستم را که گذاشته بودم روش شانه اش پس زد. بدون این که نگاهم کند رفت طرف کفش هام. با پا شوتشان کرد سمت جا کفشی جلوی در. ضرب دستش و نگین قلنبه ی انگشترش روی بازویم گز گز کرد: چرا شاکی می شی؟ هنوز دو روز مونده! حلاله ها!

زنش توی اتاق، در را محکم به هم کوبید.

عرق گردنش را با دست گرفت و بعد کشیدشان روی جیب های عقب شلوارش: " تو رو به دین و مذهبت تمومش کن!"

" والا ما هم اومدیم تمومش کنیم. تو سر کیسه رو شل نمی کنی. نگفته بودی زنت لاله!"

کمربند را زیر شکمش جا به جا کرد و دور و بر خانه را نگاه انداخت.

"دنبال چی می گردی جونم؟ اینجام!"

روی پاشنه ی پا چرخی زدم و گفتم: از دهن میفتم ها!"

سرش را پایین انداخت. یقه ی چرکش از زیر پشت موهای نامرتبش بیرون زد. افتاده بود به جان دکمه های باز پیراهنش. بستشان. بازشان کرد. دکمه ی دومش را که باز می کرد، موهای آبی دختری که روی سینه اش خالکوبی کرده بود از زیر موهای وز وزی سینه اش دیده می شد. زیرش نوشته بود: نازنین!

دوباره بست و باز بازشان کرد. توی تله کابین هم همین کار را کرد. انگار از خیلی وقت پیش منتظر بود که دستم را دراز کنم و بگویم: مهریه!

دوست داشتم بخندد و بگوید: کجا با این عجله؟

مثل همان شب اول، کنار خیابان. اما فقط با دکمه هایش بازی کرد و زل زد به درخت های پایین پایمان و گفت: جدی؟

گفتم: کاملا!

حسابش دستم بود اما باز با انگشت هام بازی کردم و گفتم: از دو ماه مون فقط سه روز مونده. اگه نداری با زنت حساب کنم. ها؟

پیاده که شدیم هنوز منتظر بودم بپرسد: واقعا جدی حرف می زنی؟

می خواستم انگشت هایم را جفت کنم  و جواب بدهم: آخه احمق جون؟ بعد دست هام را باز کنم به دو طرف و بگویم کجا روم که یار از تو خوب تر گیرم؟ و بعد بلند بخندم.

اما او با عجله گره آستین های خالی کتش را از دور کمرم باز کرد و سرازیری کوه را پایین دوید.

حالا هم نشسته بود و سرش را گرفته بود بین دست هاش. جلوش ایستادم. کم مانده بود کیفم را بردارم و بروم. کم مانده بود بگویم: جونت آزاد سیبیل! که زنش النگوهای رنگ و رو رفته و زنجیر طلای بلند را گذاشت توی پیشدستی روی میز و کنار شوهرش فرو رفت توی مبل راحتی قهوه ای.

نرگس وفادار

نظرات 2 + ارسال نظر
محمد جواد صابری پنج‌شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:03 ق.ظ http://attarchi.blogfa.com

با سلام.ظاهرا دل پر دردی داری یحیی جان،خدا صبرت بده
راستی قالب وبلاگتم قشنگ شده،مطالبتم یواش یواش داره قشنگ میشه
ممنون

علیرضا جمعه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:56 ب.ظ

وبلاگ شعر زدی یا...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد