نازنینم، با تو از چه گویم
از سجادههای ز ایمان تهی
از عابدان ز عرفان تهی
از مردمان شهر نیرنگ
از نامردان اسیر نام و ننگ
نازنینم
مردمان این شهر، نماز به سمتی میخوانند
که خدا آنجا نیست
اینان عشق را در خانهی همسایه میجویند
دوستانی پیمان شکن
که مدام از وفای به عهد میگویند
و میخوانند بیگانه را به خانه
چه بگویم از این سیه دلان سپید روی(ازاین خرقه پوشان آلوده قبا)
که اگر آسمانها، آسمان ببارند
اینان سیاهی از دل بر ندارند
نازنینم
با تو میگویم
از غنچههای شکفته در سیاهی و شب
از بلبلان آوازه خوان و مانده در جدایی و تب
از پرستوهای مهاجری که بالشان را سوختند
در تبعیدی به رنگ غربت ابدی
با تو میگویم
که باید خواند روز را
در این دیار که عشقش مظهر نیرنگ است.